محل تبلیغات شما
محمدرضا:بعضی از خوابا خیلی حس سنگینی دارن.
صبحی که بابام آروم رفت،من نبودمشیراز بودم،یادته؟.
من هنوز خبر نداشتم.
صبحش خواب دیدمبابام روی صندلی نشسته بود.
بین همه جمعیت فقط به من نگاه میکرد.داشت میخندید وبهم نگاه میکرد.لبخندی که همیشه روی لبش بود حتی وقتی ناراحت بود.
به من اشاره کرد و گفت بیا.
من رفتم پیشش و گفت بیا بغلت کنم.
بغلم کردبغلش کردمیه حس عجیب و غریب بود.انگار آخرین بار بود باید اینو تجربه میکردم اونم توی خواببغلش کردم.بغلش کردم.
بعد چند ماه باز شبیه همین خواب و دیدمولی دیگ این حس بغل کردن بابا برام غریب شده بود.هم تلخ بود، هم شیرین دوس داشتم دیگ از خواب پا نشم تا این حس همچنان ادامه داشته باشه درست برعکس اون روز که دوست داشتم بلند شم و جویای حال بابام باشم .
حسن :

 

نمایشنامه گزارشی دیگر از بازگشت

برگرفته از گزارش بازگشت پیام لاریان

نوشته محمدرضا ابراهیمی

کاش بودی کنارم....

گزارشی دیگر از بازگشت...

حس ,خواب ,بغلش ,بابام ,روی ,بیا ,بغلش کردم ,گزارشی دیگر ,دیگر از ,گفت بیا ,و گفت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها